هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

سیزده بدر 93

1393/5/1 19:11
نویسنده : مامان سپید
1,055 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز یازدهم از اصفهان به طرف دهدشت حرکت کردیم.آخه شیفت بابا حمید از روز دوازدهم شروع میشد. هوای عید های دهدشت خیلی عالیه. دشت ها هم پر از شقایق خودرو میشه. محوطه بیمارستان هم خیلی قشنگ میشه. برعکس بقیه سال که هیچ گلی اونجا کاشته نمیشه. فردای روزی که رسیدیم من و هلیا گلم با روروک رفتیم تو محوطه. انقدر ذوق گلا رو کردی مامانی. فقط و فقط من بودم و دخترم. هنوز کسی از مسافرت برنگشته بود. کنار شقایق ها داشتم ازت عکس میگرفتم که خانم دکتر نعمتی رو هم دیدم و یکم با هم صحبت کردیم.

                    

                       

                        

 باخانواده دکتر داورپناه قرار گزاشتیم که سیزده بدر رو با اونا بریم بیرون. خلاصه ما و اونا و خانواده خانومش که از آبادان اومده بودن رفتیم بیرون. اما چنان بارون شدیدی گرفت که اصلا نمیشد از ماشین پیاده شد. با این حال مردم تو بارون میزدن و میرقصیدن. یه جای خیلی سرسبز نگه داشتیم و یکم پیاده شدیم و با تمام سرعت چای و میوه خوردیم .هوا خیلی تازه بود. من و بابا حمید هم به خاطر خانوم کوچولو نوبتی پاده میشدیم که سرما نخوره. خیلی خوش گذشت. تمام جاده های بیرون شهر حسابی سرسبز شده بودن. تو راه برگشت دیگه بارون بند اومد. دوباره ایستادیم و عکس گرفتیم.

 خلاصه روز خوبی بود اما چون نشد درست و حسابی بیرون بیایم و اینااا  قرار گذاشتیم که فرداش یعنی چهاردهم نهار را ببریم بیرون. امنجا هم خیلی خوش گذشت و من و گل دختر هم کلی عکسای خوشگل گرفتیم.

اینجا حسابی شیطون شده بودی مامانی. فدای اون قیافت بشم شیطنت ازش میباره. اون بقلیت هم آیلا دختر خاله نیلوفر و یاسمینه.

اینجا هرچی دستت می رسید میکندی و میخواستی بخوریش. فداشششش شـــــــــــــــــم.....

قربون خوشحالیات برم عروسک قشنگــــــــــم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حمید
31 تیر 94 10:13
مطالب وبلاگت قشنگه !
میترا
6 مرداد 94 7:52
سلام خیلی مفید بود ! به منم سر بزن