هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

هفته ها بود که در کنار هم بودیم

با تو حرف می زدم و تو درمن غلت می زدی

برایت  دعا می خواندم

یادت هست دخترم

چه زیبا بود دنیای پیش چشمانم

چه زیبا بود دیدن معجزی خداوند در درونم

لحظه لحظه روییدنت را به چشم دیدم

و باز

هر لحظه

در برابر عظمت خداوند کوچک و کوچک تر شدم

آمدی

و آنقدر محو تعبیر رویایم بودم

که انگار تو را در بیداری خواب دیدم

آمدی و تمام خانه ام عطر بهشت گرفت

می خواهم چنان عاشقانه ببویمت

که هرگز

عطر کودکیت را از یاد نبرم

 

 

مادر که میشوی...

مادر که میشوی...   تمام زندگی ات میشود پر از التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت... مادر که میشوی...  بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح فرزندت.. مادر که میشوی.. بیشتر فکر میکنی به مادرت مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزو هایی داشته اند... مادر که میشوی.. غم و اندوه و شادی هم رنگ دیگری میگیرند و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت... مادر که میشوی کوه های عالم بر سزت خراب میشود وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود... مادر که میشوی...  صبور میشوی و با حوصله. اتگار نه انگار تا دیروز بی حوصله ترین آدم روی زمین بودی.... مادر که میش...
26 آذر 1394

سیزده بدر 93

صبح روز یازدهم از اصفهان به طرف دهدشت حرکت کردیم.آخه شیفت بابا حمید از روز دوازدهم شروع میشد. هوای عید های دهدشت خیلی عالیه. دشت ها هم پر از شقایق خودرو میشه. محوطه بیمارستان هم خیلی قشنگ میشه. برعکس بقیه سال که هیچ گلی اونجا کاشته نمیشه. فردای روزی که رسیدیم من و هلیا گلم با روروک رفتیم تو محوطه. انقدر ذوق گلا رو کردی مامانی. فقط و فقط من بودم و دخترم. هنوز کسی از مسافرت برنگشته بود. کنار شقایق ها داشتم ازت عکس میگرفتم که خانم دکتر نعمتی رو هم دیدم و یکم با هم صحبت کردیم.                         ...
1 مرداد 1393

ماجرای درخت گردوی هلیا

تعطیلات نوروز امسال یعنی سال 93 آنکالی بابا حمید از 12 فروردین شروع میشد. واسه همین ما 9 فروردین به طرف اصفهان حرکت کردیم. تا دهم رو اونجا باشیم و یازدهم به سمت دهدشت حرکت کنیم. صبح روز دهم بابا ما رو برد سر زمینش. قبل از عید کلی درخت اونجا کاشته بود. قرار بود دو تا درخت گردو برای هلیا و محمد اونجا بکتره تا با خودشون بزرگ بشن. خلاصه روز دهم فروردین همه با هم رفتیم سر زمین و بابا درخت ها رو برای هر دوشون کاشت. چند روز پیش که با بابا صحبت میکردم گفت هر دو تا درخت ها گرفته و برگ در آورده. کلی ذوقشون رو کردیم.                     &...
1 مرداد 1393

فندق کوچولو تو تابش لالا کرده..

این تاب رو از صفهان برای دخترم خریدم. دخمل مامان  وقتی میریم خونه مامان نرگس یا مامان زهرا خیلی شیطون میشی و اصلا حاضر نیستی وقت  با ارزشت رو به خوابیدن بگذرونی. اما وقتی چند دقیقه ای توی تابت میشینی خوابت میگیره. اینجا خیلی خسته بودی اما نمی خوابیدی. واسه همین دو سه دقیقه بیشتر نبود که توی تاب بودی و خوابت برد شیرین عسل مامان. فدای خواب کودکانه عشــق قشنـــگم...   ...
18 ارديبهشت 1393

نهمین ماهگرد عسل مامان

نهمین ماهگرد خانوم کوچولو روز دوم عید نوروز میشد. اما صبح اون روز ما حرکت کردیم به سمت تهران.  همزمان مامان اینا هم با خاله افسانه اینا به سمت بندر عباس حرکت کردن. خلاصه نهمین ماهگرد دخترم با چند روز تاخیر برگزار شد. فدای عروسک نه ماهه ام بشـــــــــم... هلیا و بابایی .بابا مسیبی و مامان زهرا. متاسفانه عکس خودم رو نمیتونم بزارم دنیای مامان. خدایا شکرت که این فرشته کوچولو رو به من هدیه کردی ...
18 ارديبهشت 1393

جاروبرقی ماشین کوچولوی خانوم کوچولو

وقتی مامانی می خواد جارو بزنه شما کلی کیف میکنی. اولش که میبینی مامان داره جاروبرقی رو میاره با یه دونه ذوق خوشگل خوشحالیتو اعلام میکنی.  بعد هم که تا آخر جارو زدن دنبال مامان میای و با جارو بازی می کنی گاهی هم کمک من هلش میدی. بعضی وقتا هم مامانی با دسته جارو میاد سمتت و تو ذوق میکنی و فرار میکنی. قلبونـــــش بشـــــــــم                                                   &nb...
13 ارديبهشت 1393

سفر اصفهان قبل از نوروز 93

اواسط اسفند ماه پار سال یعنی سال 92 مامان نرگس اومد دهدشت خونه ما. چند روزی پیشمون بود. با  هم کلی شیرینی های خوشگل و خوشمزه پختیم. بعد هم قرار شد من و خانوم کوچولو با مامان نرگس برگردیم اصفهان.بابا حمید هم قبل از تحویل سال بیاد پیشمون. هلیا خانوم که اصفهان حسابی دورش شلوغ شده بود و همه باهاش بازی می کردن شیطونکی شده بود که نگو... اینجا  برای اولین بار خودش رفت زیر میز و از اون طرفش اومد بیرون.                                     &nb...
13 ارديبهشت 1393

وروجک شیطون من

این روزا  خیلی شیطون تر شدی خانوم کوچولو. با همه چیز بازی میکینی مامانی. همه چیز برات جالب و هیجان آوره. عاشق برق چشمات و  شور زندگی درونتم گلم. وقتی مامانی داره ظرف می شوره میای پای مامان رو میگیری و می  ایستی و هی میگی اهه اهه که منو بغل کن. منم یه قاشوقی کاسه ای بهت میدم و کلی باهاش سرگرم میشی. یه دونه کاسه استیل کوچولو داری که توش سوره یس نوشته شده. عاشق اون کاسه ای. مخصوصا هالا که دوتا دندون هم داری و وقتی کاسه به دندونت میخوره صدا میده و تو تعجب میکنی.خیلی با مزه میشی. فداااااتــــــــــــــ کوچولوی خوردنی مامان.              ...
13 ارديبهشت 1393

هلیا و بابا مسیبی

عسل خانوم  من هفت ماهه بود که رفتیم اصفهان. بابا مسیبی و مامان زهرا و عمو مجید هم که گلپایگان بودن اومدن پیش ما . این عکس های شبیه که رسیدن. البته فردای اون روز دختر گلم تب کردی و تا صبح تبت پایین نمی اومد. برای نماز صبح که همه بیدار شدن بابا حمید و عمو مجید رفتن برات دارو گرفتن.                     ...
11 ارديبهشت 1393