هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

دخترم همدم کوچکم

دختر قشنگم .همدم تک تک لحظه هام. شیرینی زندگیم. خورشید کوچوی مامانی با تمام وجودم دوستت دارم. از وقتی که برای اولین بار وجودت رو تو وجودم حس کردم تا امروز  که تو چشمام نگاه میکنی و می خندی  تمام لحظه هام رو پر از شادی کردی. پر از احساس زیبای مادر بودن. وقتی  می خوای  بغلت کنم میای کنار منو پاهامو می گیری و هی می گی: اهه اهه... بعد مامانی بغلت میکنه و تو محکم منو به خودت فشار می دی. دنیای مامان نمی دونی چقدر بخاطر داشتنت خدا رو  شکر میکنم. گاهی وقتا عصر ها خانوم کوچولو  رو توی کالسکه می زارم و با هم می ریم پیاده روی توی محوطه بیمارستان. توی راه با هم حرف می زنیم البته بیشتر به زبون خوشکل شما  گاهی هم ...
11 ارديبهشت 1393

چند تا عکس از هشت ماهگی دخترم

                                                               اینجا تازه از خونه دکتر آریا نسب برگشته بودیم. اونجا با دوستان شیرینی می پختیم. به دخترم هم خیلی خوش گذشت چون از تنهایی در اومده بود و کلی با بچه ها بازی کرده بود.   بهار دهدشت از اسفند شروع میشه. هوا عالی میشه و همه جا پر از گل میشه...
4 ارديبهشت 1393

آخ از غذا خوردنــــــــــش....

از همه خوبی ها و مهربونی هات که بگذریــــــــــــــم خداییش سخت ترین کار دنیا تا این لحظه از زندگیم غذا دادن به تو بود مامانی... ساعت ها بالای سرت نمایش نامه اجرا میکنم تا شااااید پرنسس کوچولو  لباشو باز کنه و غذایی رو که مامانی مخصوص ایشون پخته نوش جان کنه... گاهی تا حدودی موفق میشم ولی گاهی واقعا دلم میشکنه. و این ماجرا چند بار در روز تکرار میشه. روی بالشت می خوابونمت و روبروت میشینم. با یه دست پاهاتو می گیرم که فرار نکنی و با اون دست بهت غذا میدم.تا که قاشوق غذا رو نزدیک صورتت میارم با تمم توان بر می گردی و پا به فرار میزاری. بعضی وقتا انقدر برای نگه داشتنت تلاش میکنم که بعد از پروژه عظیم غذا خوردنت احساس می کنم یک ساعت با...
4 ارديبهشت 1393

مراحل نشستن فندق مامان

بعد از یک غیــــــــــبت طولانی دوباره مامانی اومده تا خاطرات خورشید کوچولوشو ثبت کنه. اما قول میدم تمــــام اتفاقات اخیر رو برای دختر گلم بنویسم تا وقتی بزرگ شد از خوندنشون لذذذذت ببره.... اوایل که تازه یاد گرفته بودی دستتو به جایی بگیری و بایستی چنان احساس لذت میکردی که تا می ایستادی با صدای بلند ذوق می کردی. اما هنوز بلد نبودی بشینی.وقتی می خواستی بشینی نق و نوق و اهه اهه که منو بنشونید. اما کم کم یاد گرفتی و از اینجا به بعد بود که حسابی شیطون شدی. چون دیگه گیر نمیکردی و خیلی نیاز به کمک نداشتی. خودت کار خودتو راه میانداختی و خلاصه چرخ فضولی می چرخید. فدای وروجک شیطون بلای مامانیـــــــــــــــــــش. ...
4 ارديبهشت 1393

جیـــــــــــــــــــــــــــگرم آینه رو دوست داره...

از وقتی که با روروک واسه خودت تو خونه می چرخیدی گاهی کنار آیینه میرفتی و ذوق می کردی. هی تو روروک بالا پایین می پریدی. الان که دیگه یاد گرفتی دستتو به جایی بگیری و بایستی دستتو به آیینه می گیری و کلی با خودت تو آیینه بازی می کنی. اولین باری که خودت کنار آینه ایستاده بودی خیلی جالب بود. وقتی هم که خسته شده بودی می ترسیدی برگردی و بشینی رو زمین.       تمام آیینه رو با زبونت لیس زدی و جای دستای کوشولوت مونده بود عسلکم . فدای شیطونیـــــــــــــــــــــــاش. خدایا یا تولد دخترم بهترین هدیه عمرم رو به من دادی.همیشه مراقبش باش. به...
8 اسفند 1392

شیطون بلای مامانی

عشقولکم تا این لحظه که مامانی داره این پست رو برات مینویسه هفتـــــــ ماه و بیست و هفتــــــــ روز و یک ساعته که زندگی من با اومدنت شیرین تر از قبل شده. چند روز دیگه بیشتر به پایان هشت ماهگیت نمونده. زمان داره به سرعت میگذره و تو هر روز داری کارای جدید یاد میگیری و خوردنی تر می شی. وقتی سوار رورواکتی دیگه کاری به مامانی نداری و واسه خودت همه جای خونه می گردی. حتی شبا اگه چراغ اتاق خاموش هم باشه نمی ترسی و میری تو اتاق. دیشب در کمد لباس مامان باز بود. تو شیطون بلا هم رفته بودی اونجا و لباسای مامانی رو یکی یک می کشیدی بیرون و از کار خودت کلی هم ذوق کرده بودی. من هم داشتم شیطونی هاتو از دور می دیدم و ذوقتو می کردم. وقتی اومدم پیشت با ص...
7 اسفند 1392

حمام هفتـــــــــــــــ ماه و هفتــــــــــــــ روزگی

قند عسلم اب بازی رو خیلی دوست داری مامانی. از وقتی تو شکم مامانی بودی همش دوست داشتم از اون بچه هایی نباشی که همش تو حمام گریه میکنن. تا همیشه تو حمام با هم اب بازی کنیم. اولین باری که حمام رفتی یک هفته ات بود. اون روز مامان زهرا و مامان نرگس حمامت کردن. اون موقع شما تازه به دنیا اومده بودی و  من هنوز حالم زیاد خوب نبود. مامانیا انقدر کیفت کرده بودن که شما اروم اروم بودی و حمام رو خیلی دوست داشتی. الان که دیگه خانوم کوچولوی مامانی میتونه بشینه براس تشت بادیشو  با کلی توپ رنگی و جوجه مرغابی هاش میبرم تو حمام و کلی اب بازی مکنه. تازگیا یاد گرفتی دستتو میبری طرف اب و میخوای ابی که از بالا توی تشت میریزه رو بگیری. کلی هم تو حمام اواز...
27 بهمن 1392

ولنتاین مبارک عشق کوچولوی من

                    ولنتاین مبارک عشـــــــــــــــق شیرینم امروز روز ولنتاینه. میگن امروز روز عشقه. مهم نیست ولنتاین باشه یا نباشه. مهم اینه که بی بهانه دوستت دارم دخترم. تو مفهوم عشقی.  ولنتاین پارسال تو رو نداشتم. هنوز عشق و مادر بودن رو تجربه نکرده بودم. اما حالا تو رو دارم. تو زیبا ترین هدیه خدا به من و بابایی هستی. تو نشونه عشــــــــقی. هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم. با تو بهترین لحظه ها رو دارم. عاشق تمام لحظه های با تو بودنم. عاشق شنیدن صدای خنده هاتم. عاشق لحظه هایی هستم که خوابت میادو چهار دست و پا از مامانی بال...
26 بهمن 1392