عشقولکم تا این لحظه که مامانی داره این پست رو برات مینویسه هفتـــــــ ماه و بیست و هفتــــــــ روز و یک ساعته که زندگی من با اومدنت شیرین تر از قبل شده. چند روز دیگه بیشتر به پایان هشت ماهگیت نمونده. زمان داره به سرعت میگذره و تو هر روز داری کارای جدید یاد میگیری و خوردنی تر می شی. وقتی سوار رورواکتی دیگه کاری به مامانی نداری و واسه خودت همه جای خونه می گردی. حتی شبا اگه چراغ اتاق خاموش هم باشه نمی ترسی و میری تو اتاق. دیشب در کمد لباس مامان باز بود. تو شیطون بلا هم رفته بودی اونجا و لباسای مامانی رو یکی یک می کشیدی بیرون و از کار خودت کلی هم ذوق کرده بودی. من هم داشتم شیطونی هاتو از دور می دیدم و ذوقتو می کردم. وقتی اومدم پیشت با ص...