هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

واکسن شش ماهگی فرشته کوچوی مامان

1392/11/15 1:42
نویسنده : مامان سپید
205 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی از شش ماهگیت گذشته بود که مامانی شما رو واسه واکسن شش ماهگی برد. خیلی نگران بودم. همش فکر میکردم اگه شما تب کردی من تنهایی چیکار کنم.اخه بابایی که تمام روز سر کاره و جز خدا هیچ کس رو توی این شهر نداریم. خلاصه وقتی داشتیم با بابایی میرفتیم تمام راه داشتم دعا میکردم که خیلی اذیت نشی. وقتی خانومه داشت واکسناتو اماده میکرد به بابایی گفتم تو ببرش من نمیتونم. تا که صدای جیغت اومد اشکهای منم سرازیر شدن.

 بغلت کردمو در هالی که هر دومون گریه می کردیم یکم قدم زدم تا اروم بشی. بعد هم بابایی ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. توی راه توی بغلم خوابت برد.مثل فرشته ها خوابیده بودی. یه قطره اشکت هم روی گونه ات مونده بود. قربونش برم... یکی دوساعت خوابیدی. کم کم درجه حرارت بدنت رفت بالا و تب کردی. وای که چه روزی بود اون روز. هرچه قطره استامینوفن بهت می دادم بالا می اوردی.بهونه گیر شده بودی. شیر هم نمی خوردی. مرتب تبت رو می گرفتم. سر شب یکم بهتر شدی. اما از ترس اینکه نصف شب تب کنی عسلم تا صبح بیدار بودم و پا شویت می کردم.خدا رو شکر صبح حالت بهتر شده بود.وقتی مطمئن شدم دیگه تب ندارری از ته دلم خدا رو شکر کردم.چه روز سختی بود. خدا رو شکر تمام شد.از خدا می خوام که هیچ وقت بیمار نشی ...

                          هر چی ارزوی خوبه مال تو....

          

        بهانه ام اگر می گیری

        بهامه مرا بگیر

        من تمام خواستن را وجب کرده ام

        هیچکس

        هیچکس به اندازه من

        عاشق تو و بهانه هایت نیست...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)