هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

وروجک شیطون من

این روزا  خیلی شیطون تر شدی خانوم کوچولو. با همه چیز بازی میکینی مامانی. همه چیز برات جالب و هیجان آوره. عاشق برق چشمات و  شور زندگی درونتم گلم. وقتی مامانی داره ظرف می شوره میای پای مامان رو میگیری و می  ایستی و هی میگی اهه اهه که منو بغل کن. منم یه قاشوقی کاسه ای بهت میدم و کلی باهاش سرگرم میشی. یه دونه کاسه استیل کوچولو داری که توش سوره یس نوشته شده. عاشق اون کاسه ای. مخصوصا هالا که دوتا دندون هم داری و وقتی کاسه به دندونت میخوره صدا میده و تو تعجب میکنی.خیلی با مزه میشی. فداااااتــــــــــــــ کوچولوی خوردنی مامان.              ...
13 ارديبهشت 1393

هلیا و بابا مسیبی

عسل خانوم  من هفت ماهه بود که رفتیم اصفهان. بابا مسیبی و مامان زهرا و عمو مجید هم که گلپایگان بودن اومدن پیش ما . این عکس های شبیه که رسیدن. البته فردای اون روز دختر گلم تب کردی و تا صبح تبت پایین نمی اومد. برای نماز صبح که همه بیدار شدن بابا حمید و عمو مجید رفتن برات دارو گرفتن.                     ...
11 ارديبهشت 1393

دخترم همدم کوچکم

دختر قشنگم .همدم تک تک لحظه هام. شیرینی زندگیم. خورشید کوچوی مامانی با تمام وجودم دوستت دارم. از وقتی که برای اولین بار وجودت رو تو وجودم حس کردم تا امروز  که تو چشمام نگاه میکنی و می خندی  تمام لحظه هام رو پر از شادی کردی. پر از احساس زیبای مادر بودن. وقتی  می خوای  بغلت کنم میای کنار منو پاهامو می گیری و هی می گی: اهه اهه... بعد مامانی بغلت میکنه و تو محکم منو به خودت فشار می دی. دنیای مامان نمی دونی چقدر بخاطر داشتنت خدا رو  شکر میکنم. گاهی وقتا عصر ها خانوم کوچولو  رو توی کالسکه می زارم و با هم می ریم پیاده روی توی محوطه بیمارستان. توی راه با هم حرف می زنیم البته بیشتر به زبون خوشکل شما  گاهی هم ...
11 ارديبهشت 1393

چند تا عکس از هشت ماهگی دخترم

                                                               اینجا تازه از خونه دکتر آریا نسب برگشته بودیم. اونجا با دوستان شیرینی می پختیم. به دخترم هم خیلی خوش گذشت چون از تنهایی در اومده بود و کلی با بچه ها بازی کرده بود.   بهار دهدشت از اسفند شروع میشه. هوا عالی میشه و همه جا پر از گل میشه...
4 ارديبهشت 1393

آخ از غذا خوردنــــــــــش....

از همه خوبی ها و مهربونی هات که بگذریــــــــــــــم خداییش سخت ترین کار دنیا تا این لحظه از زندگیم غذا دادن به تو بود مامانی... ساعت ها بالای سرت نمایش نامه اجرا میکنم تا شااااید پرنسس کوچولو  لباشو باز کنه و غذایی رو که مامانی مخصوص ایشون پخته نوش جان کنه... گاهی تا حدودی موفق میشم ولی گاهی واقعا دلم میشکنه. و این ماجرا چند بار در روز تکرار میشه. روی بالشت می خوابونمت و روبروت میشینم. با یه دست پاهاتو می گیرم که فرار نکنی و با اون دست بهت غذا میدم.تا که قاشوق غذا رو نزدیک صورتت میارم با تمم توان بر می گردی و پا به فرار میزاری. بعضی وقتا انقدر برای نگه داشتنت تلاش میکنم که بعد از پروژه عظیم غذا خوردنت احساس می کنم یک ساعت با...
4 ارديبهشت 1393

مراحل نشستن فندق مامان

بعد از یک غیــــــــــبت طولانی دوباره مامانی اومده تا خاطرات خورشید کوچولوشو ثبت کنه. اما قول میدم تمــــام اتفاقات اخیر رو برای دختر گلم بنویسم تا وقتی بزرگ شد از خوندنشون لذذذذت ببره.... اوایل که تازه یاد گرفته بودی دستتو به جایی بگیری و بایستی چنان احساس لذت میکردی که تا می ایستادی با صدای بلند ذوق می کردی. اما هنوز بلد نبودی بشینی.وقتی می خواستی بشینی نق و نوق و اهه اهه که منو بنشونید. اما کم کم یاد گرفتی و از اینجا به بعد بود که حسابی شیطون شدی. چون دیگه گیر نمیکردی و خیلی نیاز به کمک نداشتی. خودت کار خودتو راه میانداختی و خلاصه چرخ فضولی می چرخید. فدای وروجک شیطون بلای مامانیـــــــــــــــــــش. ...
4 ارديبهشت 1393