هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

جیـــــــــــــــــــــــــــگرم آینه رو دوست داره...

از وقتی که با روروک واسه خودت تو خونه می چرخیدی گاهی کنار آیینه میرفتی و ذوق می کردی. هی تو روروک بالا پایین می پریدی. الان که دیگه یاد گرفتی دستتو به جایی بگیری و بایستی دستتو به آیینه می گیری و کلی با خودت تو آیینه بازی می کنی. اولین باری که خودت کنار آینه ایستاده بودی خیلی جالب بود. وقتی هم که خسته شده بودی می ترسیدی برگردی و بشینی رو زمین.       تمام آیینه رو با زبونت لیس زدی و جای دستای کوشولوت مونده بود عسلکم . فدای شیطونیـــــــــــــــــــــــاش. خدایا یا تولد دخترم بهترین هدیه عمرم رو به من دادی.همیشه مراقبش باش. به...
8 اسفند 1392

شیطون بلای مامانی

عشقولکم تا این لحظه که مامانی داره این پست رو برات مینویسه هفتـــــــ ماه و بیست و هفتــــــــ روز و یک ساعته که زندگی من با اومدنت شیرین تر از قبل شده. چند روز دیگه بیشتر به پایان هشت ماهگیت نمونده. زمان داره به سرعت میگذره و تو هر روز داری کارای جدید یاد میگیری و خوردنی تر می شی. وقتی سوار رورواکتی دیگه کاری به مامانی نداری و واسه خودت همه جای خونه می گردی. حتی شبا اگه چراغ اتاق خاموش هم باشه نمی ترسی و میری تو اتاق. دیشب در کمد لباس مامان باز بود. تو شیطون بلا هم رفته بودی اونجا و لباسای مامانی رو یکی یک می کشیدی بیرون و از کار خودت کلی هم ذوق کرده بودی. من هم داشتم شیطونی هاتو از دور می دیدم و ذوقتو می کردم. وقتی اومدم پیشت با ص...
7 اسفند 1392

حمام هفتـــــــــــــــ ماه و هفتــــــــــــــ روزگی

قند عسلم اب بازی رو خیلی دوست داری مامانی. از وقتی تو شکم مامانی بودی همش دوست داشتم از اون بچه هایی نباشی که همش تو حمام گریه میکنن. تا همیشه تو حمام با هم اب بازی کنیم. اولین باری که حمام رفتی یک هفته ات بود. اون روز مامان زهرا و مامان نرگس حمامت کردن. اون موقع شما تازه به دنیا اومده بودی و  من هنوز حالم زیاد خوب نبود. مامانیا انقدر کیفت کرده بودن که شما اروم اروم بودی و حمام رو خیلی دوست داشتی. الان که دیگه خانوم کوچولوی مامانی میتونه بشینه براس تشت بادیشو  با کلی توپ رنگی و جوجه مرغابی هاش میبرم تو حمام و کلی اب بازی مکنه. تازگیا یاد گرفتی دستتو میبری طرف اب و میخوای ابی که از بالا توی تشت میریزه رو بگیری. کلی هم تو حمام اواز...
27 بهمن 1392

ولنتاین مبارک عشق کوچولوی من

                    ولنتاین مبارک عشـــــــــــــــق شیرینم امروز روز ولنتاینه. میگن امروز روز عشقه. مهم نیست ولنتاین باشه یا نباشه. مهم اینه که بی بهانه دوستت دارم دخترم. تو مفهوم عشقی.  ولنتاین پارسال تو رو نداشتم. هنوز عشق و مادر بودن رو تجربه نکرده بودم. اما حالا تو رو دارم. تو زیبا ترین هدیه خدا به من و بابایی هستی. تو نشونه عشــــــــقی. هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم. با تو بهترین لحظه ها رو دارم. عاشق تمام لحظه های با تو بودنم. عاشق شنیدن صدای خنده هاتم. عاشق لحظه هایی هستم که خوابت میادو چهار دست و پا از مامانی بال...
26 بهمن 1392

خدای خوبم...

                                                                اى خدايى كه نزديكى!      من به مهر تو مشتاق ام  بيش تر بمان با من!   خسته و بى پناه و تنهايم مثل بادى كه مجروح است از ستم هاى صخره و ديوار من هواى دشت آرامش تو را دارم ... بر حرير سبز مهربانى...
17 بهمن 1392

اولین شیرین زبونی های عشقم

دنیای شیرین مانانی تا امروز هفت ماه و چهارده روزته.چقدر زمان داره زود میگذره. خونه دیگه سکوت قبل رو نداره. عسلم  وقتی بازی میکنی یه حروفی روتکرار  میکنی و اواز می خونی . وقتی داری با خودت بازی میکنی و سرگرمی می گی:    da da da da... یا  ta ta ta ta... وقتی خیلی سرحالی می گی:    la la la la... وقتی هم گه عصبانی هستی می گی    va va va va va.....  یا   na na na na .....   ...
17 بهمن 1392

عکس چهارمین ماهگرد هلیا گلی

هلیای مامانی توی چهارمین ماهگردش دیگه کاملا می تونست روی شکم برگرده و گاهی چند تا  غلت بزنه.                                                عسل مامانی از چهار ماهگی خیلی شبرین شد. با صدا می خندید و به لالایی های مامانی کاملا گوش میداد.وقتی دستاشو می گرفتم روی پای مامانی می ایستاد و من اونو عقب و جلو می بردم و براش شعر می خوندم.  و از اون موقع تا الان که هفت ماه و نیمه هست موقع...
17 بهمن 1392